پری‌خوانی



 مرضیه ستوده

بی‌وقتی‌های پری وقت‌های خاصی بود، خاصه وقتی خانه را رفت و روب می‌کرد، قشنگ همه جا برق می‌زد، گلدان‌ها را صفا می‌داد، دست می‌کشید به خواب قالی، مات می‌شد به نقش نارنج و ترنج. چای را که دم می‌کرد، دلش هوا می‌کرد یکی از در بیاید از تمیزی‌ خانه حظ کند و در استکان کمرباریک که تازه خریده بود، چای بخورند و از این روزگار غدٌار یکی او بگوید، یکی پری. یکی دو بار به سرش زده بود بپرد تو خیابان یخه‌ی یکی را بگیرد. گنجشک‌ها را روش نمی‌شد به کسی بگوید، حتی به برزو، فقط یک بار دم به گریه و خنده به دایی‌جان گفته بود. اگر بی‌هوا چشم‌اش می‌افتاد لب هرٌه‌ای، کنار حوضچه‌ای، لابه‌لای درخت‌ها گنجشک‌های فرز و چابک با آن حرکات موزون، نوک‌های ظریف، سرهای چرخان بی‌قرار به پچپچه و لولیدن در هم، بی‌‌وقفه، بی‌انتها... بی وقتی‌اش می‌کرد. دم به گریه دلش می‌خواست یکهو آن عیش و خوشی را فریاد کند تو سینه‌ی دیگری تا شادی در شادی شود. بعد از مردن دایی‌جان، می‌رفت کنار دریاچه، آبیِ آسمان و آبیِ دریا آن‌جا که مرزهاشان یکی می‌شود در آن خلاء بی‌کرانه، بغض‌های فروخورده‌اش را به موج‌ها می‌سپرد. موج‌ها نرم نرم در هم غلتان و هزارپاره خورشید روی موجک‌ها،‌ رقص طلا و نقره، نسیم دریایی که پیچیده بود به موهاش، انگار که این همه در کار عشق‌ورزی، باز بی‌وقتی‌اش می‌کرد و هوا می‌کرد کسی کنارش بود.

قاب عکس دایی‌جان کو؟ کجا جا ماند؟ داده بود آن عکس را بزرگ کرده بودند. می‌خواست خاطره‌ی دایی‌‌جان را برای امید و نوید زنده نگه دارد. تازه آمده بود کانادا که خبرش را شنید. زده بود خودش را، پشت هم خنج کشیده بود به گونه‌ها، همسایه‌ها هاج و واج، گرفته بودنش. دوست و آشنا آمدند حلوا پختند، همدردی کردند. به دوستان امسالی، از دایی‌‌جان هزار ساله چه بگوید؟
عکس دایی‌جان کو؟ وقت اسباب کشی که هی از این زیرزمین به آن بالا خانه می‌شدند کجا جا ماند؟ حیف از آن برق چشم‌‌ها، کجا گم شد؟ برق چشم‌های دایی‌جان، برق چشم‌های کسی بود که خود به خود در پیوند با شادی‌ دیگران، در پیوند با معجزه‌های کوچک از بقبقوی این قمری‌ها بگیر تا طراوت بنفشه، تا شادی‌ دست به دست دادن پری‌ناز و برزو، تا بوی گس اقاقی، تا ماه شب چهارده، تا چشمک چشمک ستاره‌. در آن عکس، پری داشت دفتر عقد را امضا می‌کرد. دایی‌جان دفتر را گرفته بود جلو عروس و داماد. خنده‌ی پیروزی و برق شادی‌ چشم‌های دایی‌جان، داستان‌های تودرتوی روزهای خوش زندگی پری بود.
پری‌ناز عزیز بابا بود. پدر راضی نمی‌شد دخترش را شوهر دهد. می‌گفت زود است. برزو دست به دامان دایی‌جان شده بود. چه شب‌ها که دایی‌جان با پدر پری تخته بازی می‌کرد و به او می‌باخت تا او هر چه دلش بخواهد کرکری بخواند و بعد دایی‌جان برود سر اصل مطلب. هر بار که می‌‌آمد چند شاخه اقاقی از درخت خانه‌شان می‌چید و می‌آورد. اتاق‌ها آکنده از عطر اقاقیا می‌شد. و حالا بعد از پدر، عالم‌تاج عمه‌ی پری باید رضایت می‌داد. عالم‌تاج برای خودش عالمی بود. ابروهای قیطانی‌ی وسمه کشیده‌اش را لنگه به لنگه بالا می‌انداخت، با سینی‌ی چایی ریز رنگ می‌گرفت سر می‌جنباند: به کس کسونش نمی‌دم، به همه کسونش نمی‌دم، به راه دورش نمی‌دم...  و همین‌طور توفان چشم و ابرو به پا می‌کرد تا آخرسر که بگوید آیا بدم، آیا ندم. بعد چشم‌هاش را ریز می‌کرد، قیطان‌هاش را بالا نگه می‌داشت یعنی که نه، دختر نمی‌دیم. یعنی که حالا حالاها باید بدویی.  ِجزٌ دایی‌جان را درمی‌آورد. هی دایی‌جان را می‌کشید گوشه کنار، قیافه‌اش را مرموز می‌کرد می‌گفت یک خواستگار پیدا شده، همچین...
عکس دایی‌جان کجاست؟ کجا جا ماند؟ پری و برزو از همدیگر می‌پرسیدند، هر چی می‌گشتند پیدا نمی‌کردند. بعد می‌گذاشتند تقصیر همدیگر، جر و منجر.

از کی دیگر برزو به گوشش گندم گندم نخوانده بود؟ وقتِ بی‌قراری، وقت یکی شدن جسم و جان، وقت پیچش و تنش به بر و بالای یکدیگر برزو سر در گریبان با هرم نفس، گندم صداش می‌کرد.
هر چی به زندگی‌اش فکر می‌کرد که چی شد که همچین شد، گیج‌تر می‌شد. باورش نمی‌شد تن داده باشد به این همه‌... این همه چی؟ در تعریفی نمی‌گنجد همین‌طور آدم، هپلی هپو از هم متلاشی شود. چقدر بلا باید سر آدم بیاید تا آدم خودکار هی تن دهد و هی دنده‌اش پهن شود؟ هر چه عمیق‌تر فکر می‌کرد گیج‌تر می‌شد، تنش سرٌ می‌شد می‌رفت جلو آینه خودش را ویشگون می‌گرفت. بلند بلند با خودش می‌گفت از کی نوید این‌طور ناخن می‌جود؟ هان؟ از کی امید گرپ گرپ سر به دیوار می‌کوبد؟ یادش نمی‌آمد هر چه فکر می‌کرد که حد و مرزش را به خاطر بیاورد نمی‌توانست. در هزارتوی روزهای جا به جایی و انتظار انتظار انتظار تا آمدن برزو، گیج و سر در گم می‌شد. در چنبره‌ی سر درگمی‌ها بود که زد به الکی خوشی. می‌رفت کنسرت اندی و کورس می‌رقصید، جیغ و ویغ می‌کرد، هورا می‌کشید و در شب‌های شعر و بزم‌های محفلی مست می‌کرد، اشک‌هاش با ریمل سیاه سیاه می‌ریخت رو گونه‌هاش. داوود می‌گفت بس کن پری.

زمان جنگ، در وانفسای بمباران‌های تهران، یک بمب نزدیک خانه‌شان رمبید. پری و برزو افتادند به این در و آن در زدن که از ایران خارج شوند. با کوهی از مشکلات روبرو بودند. دست خالی با دو تا بچه.  داوود، رفیق دوران دانشگاه برزو، چند سالی بود کانادا زندگی می‌کرد و خودش شرایط خوبی نداشت. برق خوانده بود، کار پیدا نمی‌کرد و حالا داشت درس معلمی می‌خواند و شب‌ها در رستوانی کار می‌کرد.  
قرار شد پری و بچه‌ها قاچاقی بیایند پناهنده شوند تا برزو پول تهیه کند و به آن‌ها بپیوندد. داوود محکم بهشان گفت نه. از زمهریر کانادا، از قوانین اداره مهاجرت و مشکلات ‌گفت که طریق پناهنده‌گی طول و تفصیل دارد. هر چه داوود بیشتر توضیح می‌داد و داد می‌زد، برزو و پری انگار نمی‌شنیدند و حرف خودشان را می‌زدند.می‌گفتند ما شنیده‌ایم شش ماه بیشتر طول نمی‌کشد. شب‌های بمباران پری قلبش می‌رمبید. پری جاکن شده بود.

روزی که پری و بچهها رسیدند، داوود پری را نشناخت، امید و نوید را هم که ندیده بود. تا وقتی که پلیس فرودگاه اسم داوود را تو بلندگو گفت داوود رفت دید که دارند از پری انگشت نگاری میکنند. بچهها هم زل زده بودند به انگشتهای سیاه مادرشان. موهای بلند و خرمایی پری که حالا زرد زرد بود بالای سرش کپه بود و یک سنجاق نوک تیز هم از تو موهاش رد شده بود. وقت انگشت نگاری سرش را که هی دولا میکرد سنجاق میرفت تو چشم مامور اداره اقامت. قیافهی پری مثل همه‌ی پناهنده‌هایی بود که با خودشان جنگ داشتند که اگر کانادا کشور مهربان و انسان دوستی است، چرا در بدو ورود، باید این همه دروغ بگویند.
امید بی‌صدا گفت : مامان حالا می‌تونیم حرف بزنیم؟  پری گفت: آره مامان جان این آقا هم عمو داووده. صدای پری از ته چاه در میآمد. ترس خورده، دست بچهها را چنان محکم گرفته بود که ناخنهاشان کبود شده بود. نوید خودش را به مادرش فشار میداد و بغض کرده بود.
از سالن فرودگاه که آمدند بیرون تا سوار ماشین شوند، باد لوله‌شان کرد. اواخر زمستان بود و برف تمام شده بود اما بادهای موسمی، وقیح و برٌنده می‌وزید و می‌درید. آنها نمیدانستند که چطور مثل داوود پشت به باد کنند، رسیده نرسیده، درجا، باد و بوران دریدشان. نوید زد زیر گریه. داوود بغلش کرد و گفت: چیزی نیست عموجان، باد است باد...
تو ماشین، پری و داوود برای این‌که با هم غریبی نکنند یاد گذشته‌ها کردند که با برزو و برو بچه‌های کوی دانشگاه، کوه می‌رفتند. اما داوود نگفت که وقتی برمی‌گشتند، پری که روسری از سر باز می‌کرد موهاش شلال شلال می‌ریخت روی شانه‌هاش و می‌گفت آخیش... داوود چطور دلش می‌لرزید.

پری زود جا افتاد. با ذوق و شوق زندگی جور می‌کرد. از این و آن، از دوست و آشنای داوود، وسائل دست دوم دست سوم جور می‌کرد همه را خودش جلا می‌داد خوشگل می‌چید تو زندگی‌اش. شب‌ها تا دیروقت زبان می‌خواند. روزها هم در یک کافی شاپ کار می‌کرد. خیال داشت آرایشگری بخواند و سالن باز کند. تر و فرز به بچه‌هاش می‌رسید. به قر و فر خودش میرسید. هر روز یک جور لباس میپوشید و موهاش را مدل میداد. یک روز دم اسبی، یک روز جمع می‌‌کرد بالای سرش، یک روز تل می‌زد. وقتی تل مخمل می‌زد ابروهاش تا به تا، انگار سر جنگ داشتند با آدم، عرصه بر داوود تنگ می‌شد. اوایل هر وقت میخواستند از در بروند بیرون پری دست میکرد تو جالباسی دنبال روپوش و روسری. بعد همه با هم میخندیدند. طول کشید تا از سرش افتاد. رفته‌رفته حالت‌اش تغییر میکرد. توی چشمهاش تمنا بود. نی‌نی چشم‌هاش با شیطنت برق می‌زد.

جواب درخواست پناهنده‌گی‌ی پری بعد از یکسال رد شد و وکیل تقاضای فرجام کرد.
و گفت ممکن است دو تا سه سال دیگر طول بکشد تا رسیدگی کنند. در دادگاه، پری پسِ دروغ‌هایی که گفته بود برنیامد و دروغ‌ها کج و رج آمد بعد نفس بلندی کشیده و گفته بود راستش آقای قاضی من پناهندۀ سیاسی نیستم. فقط شب‌های بمب باران... بعد دست‌اش را گذاشته روی قلب‌اش و هق‌هق... شبی که تلفنی به برزو گفت که چی شد، مست کرد. و شب‌های دیگر هم . دیگر زبان نمی‌خواند، بچه‌ها که میخوابیدند بالا سرشان یک فصل زار می‌زد. تو عالم مستی حواسش به بچه‌هاش بود به کوچکترین صدا، هشیار می‌گفت چیه مامان جان...
 پس بابا کی میآد؟ پس بابا کی میآد؟ برزو هم آن طرف آب‌ها جلز و ولز می‌کرد، برای پری و بچه‌ها پرپر می‌زد. پری درمانده، سعی میکرد یکجوری حالیشان کند که باید صبر کنند تا کارهایشان درست شود. بچه‌ها نمی‌فهمیدند کدام کارها، اما می‌دانستند که آن کارها مربوط به پاکت‌هایی است که شب‌ها پری از توی کشو درمی‌آورد و کاغذ روی کاغذ دسته میکند و بالایشان به فارسی مینویسد: کمک هزینه، بیمه، دادگاه، اداره اقامت.
نوید ناخن‌هاش را میجوید، آنقدر می‌جوید که خون میزد. دکتر پماد تلخ داده بود، همان‌طور تلخ تلخ می‌جوید. امید جوشی که می‌شد، سر و کله‌اش را می‌زد به در و دیوار. سرش ورم می‌کرد، پیشانی‌اش کبود می‌شد. مشاور مدرسه، پری را خواست. پری و داوود با هم رفتند. مشاور گفته بود اگر یک بار دیگر آثار خشونت در سر و صورت امید دیده شود، بچه را از او می‌گیرند. پری چنان نعره‌ای زده بود که مشاور همان‌جا پس افتاده بود. یورش برده بود تو صورت میس مورگن  "کسی که بتونه بچه‌ی منو از من بگیره هنوز از کون ننه‌اش نیفتاده پایین." بعد هم زده تخت سینه‌ی داوود که ترجمه‌ش کن. البته برای پری کلاس راه زندگی سالم و جلسه‌ی خودیاری گذاشتند که اجباری بود و باید حتما در کلاس‌ها شرکت می‌کرد.
هر چه سرنوشت بی‌رحم‌تر می‌شد، زندگی در پری بیشتر می‌جوشید. زبانش راه افتاده بود به دوست و آشنا کمک می‌کرد، می‌بردشان این اداره، آن ادراه، برایشان ترجمه می‌کرد. توی آرایشگاهی کار گرفت. درآمد خوبی داشت. می‌گفتند دستش سکه دارد. به دوستانش میرسید. برای بچههاشان اسباب بازی وشکلات میخرید. همراه تازه‌واردی که پسرکش سرطان داشت، رفته بود بیمارستان کودکان. وقتی آمده بود خانه، نمی‌توانست درست با امید و نوید حرف بزند، قلبش نمی‌کشید راحت بگوید چیه مامان جان... چشم‌های ترش خمارتر، نگاهش گنگ، داوود نگاه‌نگاش می‌کرد، حالا داشت تو لیوان لیمو می‌چکاند به داوود می‌گفت‌: هی به من بگو این کوفتو نخور، پس چی کار کنم؟ تو تا حالا بچهی کچل دیدی؟ هی سر کچلشو ماچ کردم گفتم آقا خرسه رو ببین ببین چه خوشگل طبل می‌زنه...

 تو آرایشگاه داده بود روی سینه‌ی چپ‌اش یک پروانه خالکوبی کرده بودند. هر وقت داوود می‌رفت خانه‌شان، یک بال پروانه را بیرون می‌گذاشت. و هی از عاشق‌های دلخسته‌اش در کافی شاپ برای داوود می‌گفت. یک شب شیشه‌ی آبجو را پرت کرده بود به داوود که مگر تو مرد نیستی. قلبش که می‌رمبید، نفس‌نفس که می‌زد، پروانه روی سینه‌اش دور و نزدیک می‌شد.
داوود سخت به خودش می‌پیچید. نه راه پس داشت نه راه پیش. چشم‌های امید انگار چشم‌های برزو، انگار برزو داشت نگاش می‌کرد. داوود برای خودش مرام داشت. گرچه سال‌ها بود برزو را ندیده بود اما رفاقت‌ برزو را در قلبش حفظ کرده بود و به آن احترام می‌گذاشت انگار که به بخشی از وجود خودش احترام بگذارد.
بعد هم دورش پر بود. شهر فرنگ از همه رنگ، از این رابطه‌های به آزادی رسیده، سه‌تایی، چهارتایی، ضربدری که ناغافل می‌پریدند روی سر و کول دوست و رفیق‌های همدیگر و بچه‌های بیچاره رابطه‌ها را قاطی پاتی می‌کردند وچشم‌هاشان قیقاج تاب برمی‌داشت. داوود تازه از یک رابطه طولانی روح و روان‌اش زخمی بود و زخم رو نگرفته بود. با امید و نوید بیشتر حال می‌کرد و سر و کله می‌زد.

داوود اما می‌مرد و زنده می‌شد برای لحظه‌های گیج و گول مست‌آلود پری. وقتی که تلخ‌وش خوب می‌زد بالا و یاد دایی‌جان می‌افتاد کم‌کم سستی مستی می‌پرید، گونه‌هاش گل می‌انداخت، این‌طرف آن‌طرف چشم چشم می‌کرد بعد انگار که دایی‌جان را دیده باشد نگاهش ثابت می‌ماند، بعد چیزهایی که فقط به دایی‌جان گفته بود حالا باز می‌گفت به نجوا، به پچپچه... لحن‌اش لطیف می‌شد مثل مخمل موج برمی‌داشت بعد بلندتر صداش آهنگ می‌گرفت، آهنگ ترانه‌های قدیمی که انگار ریتم‌اش در دل داوود هم بود بعد چندی در سکوت می‌نشستند، ارتعاش صداش روی شانه‌های داوود می‌ماند. شوری شیرین، کیفیتی تسلٌی‌بخش میان‌شان می‌گذشت انگار جسم و جان یکی کرده باشند.
بعد داوود منتظر پرپر می‌زد تا پری یکهو اشک‌هاش میان خنده‌هاش گم شود و ادای‌ عالم‌تاج را درآورد، روی میز رنگ بگیرد، ابرو تا به تا کند: به همه کسونش نمی‌دم، به راه دورش نمی‌دم...

پری زیرزمین خانه را آرایشگاه کرده بود. یکشنبه‌ها، مشتری‌ها و هم‌شاگردی‌هاش می‌آمدند. امید و نوید می‌گفتند، گنگ مامان پری. مجلس زنانه بود. لخت می‌شدند، مومک می‌انداختند، موهاشان را رنگ و وارنگ و ناخن‌هاشان را سرخ و آبی می‌کردند. بند که می‌انداختند، آخ و واخ می‌کردند، نوید از تو حیاط می‌شنید و هراسان می‌شد. هر هفته، هر یکشنبه، همین‌ها را به هم می‌گفتند: وااا خوش به حالت تو اصلا پروپات مو نداره... کوفتت بشه چند پوند کم کردی؟... موهای سرم می‌ریزه ...ویتامین ای می‌خوری؟ چکاپ سالانه رفتی؟ فروشگاه فلان حراج کرده چه حراجی... این رنگ چه بهت می‌آد... جان من؟ بعد شورت و کرست‌های نو خود را به هم نشان می‌دادند، از جلوه‌ی سینه‌هایشان زیر تورهای دانتل و ابریشم چشم‌هاشان برق می‌زد. عصر که می‌شد، پری بساط را می‌آورد، صفا. مشروب که می‌گرفت‌شان دل‌غشه بود. همه‌شان یا طلاق گرفته بودند یا شوهرها در راه بودند و قرار بود وقت گل نی بیایند. رابطه‌های دوم و سوم هم تق‌اش درآمده بود و دماغ سوخته فهمیده بودند که همان شوهر خودشان بهتر از دوست پسرشان بود. همه از دم، یکی دو تا بزغاله‌ی افسرده داشتند که تنها تو اتاق زل زده بودند به صفحه‌ی تلویزیون. یک تنه زیر بار زندگی، یک تنه سر و کله زدن با بچه‌های عاصی، بچه‌های بی‌پدر، بی بزرگتر، پیرشان کرده بود. پیر بی‌عزٌت شده بودند.
پری می‌گفت: بس کنید دلم ترکید، چس‌ناله موقوف. سی دی رقص عربی‌ی خودش را می‌گذاشت می‌گفت اوسٌا مسته. شالی با شرابه‌های پولک پولک می‌بست دور باسن‌اش. گره‌ها برجسته، یکی این‌طرف، یکی آن‌طرف. سرتا پاش ریز می‌لرزید. تا موسیقی در جان‌اش جاری شود چشم‌هاش را می‌بست، یادش می‌آمد گذشته‌های دور در مهمانی‌ها می‌رقصید، برزو با شیفتگی نگاش می‌کرد و غیرتی می‌شد. سر خم می‌کرد روی سینه، صبر می‌کرد نشاط موسیقی در رگ‌هاش بدود، در سینه‌اش بشکفد... تی تا تی تا، تامپ تامپ... سرش را آرام به عقب خم می‌کرد دست‌هاش را می‌برد بالا سق می‌زد، تشتک‌های خیالی را تکان تکان می‌داد. تی تا تی تا، تامپ تامپ تی تا تی تا... شادی و طرب دور کمرش به کش و قوس، پروانه‌ی بی‌قرار روی سینه‌اش پیدا و ناپیدا، هی‌هی کنان دست می‌زدند، هلهله می‌کردند.
پری دیگر نمی‌توانست مثل آن‌وقت‌ها برقصد، دست به قفسه‌ی سینه، پس‌پسکی می‌رفت عقب، می‌نشست. همان‌طور که خنده‌هاش کش می‌آمد ادای مشاور جلسه‌ی خودیاری را در می‌آورد، دست‌هاش را می‌گذاشت وسط پاش، کشاله‌های ران‌اش را فشار می‌داد، به انگلیسی می‌گفت: با بدن خودتان راحت باشید. به خودتان اهمیت دهید. خوشحال باشید و حمام خوشبو بگیرید. بعد انگار که مشاور آن جا نشسته باشد همراه با بیلاخ، فحش‌های آبدار می‌داد.
بعد تلفن می‌زدند پیتزا سفارش می‌دادند. همه‌گی دِ بخور. نخوری‌هایی که هفته‌ی پیش کرده بودند، برمی‌گشت سرجاش. آخر شب پری دست به قفسه‌ی سینه، مهمان‌ها را بدرقه می‌کرد.

سه سال آزگار گذشت. امید و نوید به دوری‌ی پدرشان عادت کردند. با داوود اخت شده بودند. با هم سینما و استخر می‌رفتند. شب‌ها قبل از خواب با هم کشتی می‌گرفتند. داوود اسب می‌شد، نوید را روی پشتش دور اتاق می‌گرداند.
عزیز خانم تلفن می‌زد به پری می‌گفت: یه فکری برای برزو بکنین بچه‌م قرصی شده. خراب شه این راه خارج. نکنه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌ست. پری همین‌طور که تو دلش می‌گفت تو یکی خفه بمیر، به آرامی برای عزیز خانم توضیح می‌داد که دست ما نیست.

تا روزی که انتظارها سرآمد و قوانین انسان دوستانه‌ی کانادا، پری را به عنوان شهروند پذیرفت. و عاقبت برزو آمد. داوود کم کم یادش ‌آمد که برزو خنده‌اش چه شیرین بود، وقتی می‌خندید صورتش در یک آن میدرخشید. حالا همدیگر را بغل میکردند به سر و صورت هم دست می‌کشیدند و هی میگفتند خودتی؟ تو چشمهای هم دنبال گذشتهها بودند. از خاطرات تکه پاره، گفته نگفته، میگفتند یادته؟  بچهها مینشستند روی زانوی پدرشان، یکی این‌طرف، یکی آن‌طرف. به امید میگفت بابا چه بزرگ شدی. پری هم ذوق زده، جورواجور خوراکی جلوشان میگذاشت. امید و نوید سرشان را کج میکردند تو صورت پدرشان خوب نگاهش می‌‌کردند بعد پقی میزدند زیر خنده. پری و برزو تا مدتها آرام نمیگرفتند. گوشه کنار، تو بغل یکدیگر اشکهای هم را پاک میکردند. برزو دیگرشکل آن‌وقت‌هاش نبود، به جذابی‌ی عکسهاش نبود. موهای جلوی سرش ریخته بود و دستهاش را که مدام میلرزید، زیربغل می‌گذاشت و فشار می‌داد. از توی فرودگاه دیدند که میلرزد.
پری یک ماه مرخصی گرفت. مثل پروانه دورش میگشت. هر روز صبح زود راه می‌افتادند به ادارههای مختلف میرفتند تا بقیه‌ی کارهایشان درست شود. عصرها هم از این دکتر به آن آزمایشگاه تا برزو حالش بهترشود.
پری دلش می‌خواست تند تند برزو را همه جا ببرد. همه جا را نشانش دهد و همهی این سه سال و اندی را فشرده مثل یک توپ بکند بگذارد کف دست برزو. اما چاره‌ش نمیشد. هر چه یادش میداد، باز عقب بود. عقب می‌ماند. همه جا پری جلو بود. همه جا پری حرف میزد. یادش میداد چطور بلیط اتوبوس بخرد و اگر ده تایی بخرد ارزان ترست.
برزو برنامه ریز کامپیوتر بود، زبانش هم خوب بود یعنی فکر می‌کرد زبانش خوب است. حالا دنبال کار می‌گشت. کار کجا بود به این تر و فرزی. هر روز عصر به کلاس‌های مختلف میرفت. در کلاس کاریابی گفته بودند که در کانادا باید یاد بگیرید چطور خودتان را بهتر عرضه کنید. این جمله را تکرار میکرد و غش غش میخندید. خنده‌اش دیگر شیرین نبود.
از تو روزنامه کار پیدا میکرد. هی تلفن میزد، پیغام گیر جواب می‌داد. کشیک میکشید بچهها تو اتاق نباشند بعد تلفن میزد، شمرده حرفهایش را از روی نوشته میخواند، پیغام میگذاشت. روزنامه تو دستهاش خش خش میکرد. یک روز بالاخره قرار مصاحبه براش گذاشتند. داوود دم در ایستاده بود تا به موقع برساندش. توی راهرو پری داشت کراواتش را میزان می‌کرد. دست کرد تو موهای پری با خنده و پچ پچ تو گوشش نجوا کرد. پری آمد دعا بخواند بلد نبود هی خدا خدا کرد.
تمام بار زندگی رو دوش پری بود. همین طور که توی این سه سال بود. حالا برزو هم اضافه شده بود. دم نمی‌زد. سخت کار می‌کرد. آن هم آن کار لعنتی، همهاش سرپا. بچهها و برزو و خانه را راه میبرد، بهشان روحیه میداد و برای یکشنبهشان برنامه میگذاشت. خودش را یک جوری راه میبرد که انگار کمرش درد نمیکند. بهش میگفتند: پری یه دقه بشین. میگفت: وااا من که چیزیم نیست. برزو اما روز به روز عبوستر میشد. چون اغلب روزها تنها بود، پری یک قناری خریده بود چه‌چه بزند که تو خانه سکوت نباشد. 
 جواب مصاحبه منفی آمد. معلوم بود، همان‌طور که جواب مصاحبههای بعدی هم منفی میآمد. برزو کم‌رو بود هر چه تمرین میکرد که تو چشم مصاحبه کننده نگاه کند، باز میرفت آن جا زل میزد به گلدان روی میز یا نقش دیوار و هی عرق میریخت تا جملهها را سرهم کند.
نوید باز ناخن میجوید آنقدر می‌جوید که خون می‌زد. برزو به پروپاشان میپیچید که توی خانه فقط فارسی. و اجازه ندارند درهم برهم فارسی انگلیسی حرف بزنند. اجازه ندارند وقتی شوخی یا کتک‌کاری می‌کنند، انگلیسی حرف بزنند و هی پدرشان را گیج و ویج بکنند که نفهمد کدام به کدام است و بعد پری که می‌آمد میانه را بگیرد، ترسناک هوار می‌زد سرشان: شما زن و بچه‌ی من نیستین.
روزهای شنبه به اصرار برزو، بچهها باید میرفتند کلاس فارسی. بچهها میخواستند لم بدهند کارتون شنبه صبح را نگاه کنند، به زور از پای تلویزیون میکندشان، خرکش میبرد. نوید پشتش انگشت وسط نشان میداد. امید دعواش میکرد. یک روز نوید لب و لوچه آمده بهش گفته بود: نمی‌خوام، عمو بهتر کشتی می‌گیره.
 پری از سر کار تلفن میزد به داوود، فین‌فین میکرد و میگفت: از صبح تا شب تو خونهس پا نمیشه یه غذا درست کنه بسکه همبرگر سق زدیم مردیم خودش نون پنیر گوجه میخوره. از صبح تا شب عنق منکسره، به قناری هم اخم می‌کنه، هی یقه‌ی ما رو میگیره میگه تو خونه فقط فارسی هی میگه شما زن و بچه‌ی من نیستین. بگم‌‌ها، از اولش همین جور بود وقتی من دماغمو عمل کردم تا چند وقت با من کاری نداشت میگفت تو پر‌ی من نیستی. به من میگه دوری‌ی شماها منو به این روز انداخته بعد دستاشو که تو هوا لق میخوره می‌گیره جلو چشمای من. بعد هی می‌آد دنبالم تو آشپزخونه، تو اتاق، همه جا، هی دستاشو که تو هوا لق می‌خوره می‌گیره جلو چشم‌هام. بگم‌ها اون وقتهام میلرزید، دایی‌جان رو که گرفته بودن همین‌طور خاکستر سیگارش تو هوا میریخت رو فرش. هی میگه باید برگردیم ایران. چشم نداره دوستای منو ببینه، میگه اینا همه شون الکی خوشن. بهش میگم خوشی‌ی غیرالکی چه جوریه؟ جواب نمیده. جواب نداره که بده. باز می‌آد  دستاشو که تو هوا لق میخوره میگیره جلوی چشمهای من، میگه باید برگردیم ایران.

پری شده بود مثل یک جوجه، از وقتی هم که موهاش را پسرانه کوتاه کرده بود راه که میرفت از پشت انگار امید. می‌نشست تو حیاط زیر درخت تناور بلوط، خودش را در هیاهوی گنجشک‌ها رها می‌کرد. در این رهایی، در این وقفه‌، هشیار می‌شد. کم کم یادش می‌آمد که در این سال‌ها، هر روز، ذرٌه ذرٌه، انگار یک تکه از خودش را چال کرده. یادش می‌آمد در و بیرون، تو اجتماع، با مشتری، با صاحب‌کار، با صاحب‌خانه‌، با وکیل، با اداره‌ی بیمه، با مشاورمدرسه، هر وقت که حرف زده کم ‌آورده. درست نتوانسته جان کلام حرفش را، جوهر حقیقی‌ی خودش را به انگلیسی بگوید. بریده بریده گفته، اما مجبوری وایستاده تا آن‌ها با اعتماد به نفس‌های آهنین، راحت حرف خودشان را بزنند. هی از خودش زده، هی از حرفاش زده، هی حذف، هی کوتاه آمدن، دست پایین گرفتن، چی از آدم می‌ماند؟ زیر امواج همهمه‌ی گنجشک‌ها دچار وهم می‌شد، وهمی شیرین انگار از کائنات دیگر صداش می‌زدند. خیالاتی می‌شد. خیال می‌کرد در می‌زنند، بلند می‌گفت کیه؟ دایی‌جان شمایین؟ سبک می‌شد، پرواز می‌کرد بالای ابرها، به صبح‌های جمعه که دایی حلیم داغ می‌آورد، عطر گندم و دارچین تو سفره پخش می‌شد. سر سفره شلوغ  پلوغ همه با هم حرف می‌زدند، دولا راست می‌شدند، سفره را می‌چیدند، برش‌های نان دست به دست می‌شد. دایی‌جان خودش حلیم را می‌کشید، کاسه کاسه می‌کرد دست به دست می‌گرداند. انگار تکه‌ای از نشاط درونش دست به دست می‌گشت. خیال و خاطره در هم تنیده حالش را جا می‌آورد. پا می‌شد بساط پیک نیک یکشنبه‌شان را آماده می‌کرد.

شب و نصف شب تو تاریکی، نفس‌اش را با دم و بازدم برزو یکی می‌کرد. باهاش هم نفس میشد. برزو را بیدار می‌کرد، قربان صدقه‌اش می‌رفت. دست‌هاش را ماسادژ می‌داد، از گرده‌ی بازو قشنگ ماساژ می‌داد تا بند بند انگشت‌ها، انگشت به انگشت. هر بند را بند به بند هماهنگ می‌کشید. همزمان، تو تاریکی زل می‌زد تو سیاهی‌ی چشم‌هاش. انگار که بخواهد درونش را بتاباند تو چشم‌های برزو. خیره نگاش می‌کرد و از روزهای سیاه فراق می‌گفت و از شب‌های تار غربت. باز از سر نو، از گرده‌ی بازو تا بند بند مفاصل، تا برزو نفس‌اش گیرا شود، تا بغلش کند، تا زناشویی از سر بگیرد.

آخر هفته چند روزی تعطیلات بود. دسته جمعی با دوست و آشنا می‌رفتند لب دریا. امید و نوید پشت ماشین با دیگر بچه‌ها آتش می‌سوزاندند. قفس قناری را هم با خودشان آورده بودند. ترجیع بند چه‌چه زدن‌های قناری، ریتم آهنگ مامان پری- مامان پری بود. تا بچه‌ها پری را صدا می‌زدند، قناری پر ریزه‌هاش پوش می‌شد چه‌چه می‌زد. بزرگترها حواس‌شان بود کجا اطراق کنند و چادر بزنند. چادر زدند. آتش روشن کردند. بساطشان را ولو کردند. خوراکی‌ها را روی میز و نیمکت‌ها چیدند.
پری تو خودش بود. پری سینه‌اش سنگین، نفس‌اش تنگ بود. دست که روی قلب می‌گذاشت، برزو نگران نگاش می‌کرد. داوود با نوید رو ماسه‌ها کشتی می‌گرفتند. امید بی خود بی‌جهت از خنده ریسه می‌رفت.
پری بی‌قرار نشست کنار آتش. برزو از پشت شانه‌هایش را گرفت، تو گوشش گندم گندم خواند. پری قلبش جاکن شد. ناگهان سیلی از بغض‌های فروخورده، تو سینه‌اش بی‌امان خروشید و لب پر زد. هراسان، وحشت‌زده، نفس‌های عمیق کشید. نفس بالا نیامد. دست به گریبان به خودش می‌پیچید. پیچ و تاب تن‌اش کنار آتش به رقص زار می‌مانست.

دریا آرام بود. صدای خنده‌ی بچه‌ها دور و نزدیک می‌شد. ماه کامل بود. باد نمی‌آمد. نسیم هم نبود. وزشی عطر اقاقیا را در مشام پری جا به جا کرد. صفیر مرغی از دور دورها هوا را شکافت. پری سینه‌اش چنگ چنگ شد ‌خواست دعا بخواند، بلد نبود. فضای سینه‌ آکنده از درد، آکنده از عطر اقاقی، نگاهش ثابت ماند. تو گوشش ساعت تیک تاک تیک تاک کرد...ناگهان یادش آمد بلند بلند با هق‌هق خواند یا مقلٌب القلوب والابصار... یا مدٌبراللیل و النهٌار... کنار سفره‌ی هفت‌سین دایی‌جان می‌خواند. صدایش بغض‌آلود، چشم‌هایش تر، از ژرفنای جان با خلوص می‌خواند و طلب می‌کرد یا مقلٌب القلوب ...  
بچه‌ها وحشت‌زده به دو آمدند. امید خودش را می‌زد. نوید با گریه می‌گفت: مامان پری، مامان پری ... قناری خود را می‌زد به میله‌های قفس، پر می‌ریخت. عطر اقاقی در جان پری پیچید و پیچید. دندان‌هاش کلید شد. پروانه‌ی بی‌قرار روی سینه‌اش آرام گرفت.

در اورژانس، زیر چادر اکسیژن، پری‌ناز هوش آمد. پری‌ناز بیدار شد. با فاصله بیدار شد، با امان و برقرار بیدار شد.
حالا وقتی زیر درخت تناور بلوط می‌نشیند، در بی‌وقتی‌های گاه گاهی و یا در گریزپاییِ لحظات سرشار، از سر احتیاج نیست که بی‌وقتی‌اش کند، حالا خود جزئی از درخت تناور و جیک و پیک گنجشک‌هاست، پری‌چه‌هایی با حرکات موزون، سرهای چرخان به پچپچه، به رمز و راز، بی‌وقفه، بی‌انتها... به پری‌خوانی ...