بذر خورشید که پاشیده فلک بر سیستان



تقدیم به خاطره‌ی آقا محمد بهمن بیگی

مرضیه ستوده


بعضی مخلوقات خدا جا مکان ندارند. در این کشور هفتاد و دو ملت با تمام امکانات انسان دوستانه، برای بی‌بی دوست جا پیدا نمی‌شد. لعل محمد و لیلا خانم هر چه این در آن در زدند و به تمام خوابگاه‌های پناهنده‌ها و تازه‌واردها مراجعه کردند، جا پیدا نشد که نشد. بی‌بی دوست خودش هیچ باکش نبود و انگار عادت داشت چون بیش از نیم قرن بود که در سیستان، در مرز ایران و افغانستان در معیٌت سربازان حقوق بشر و دیگر نهادهای انسان دوستانه، جا به جا می‌شد. پیرزنی فرز و قبراق، ظریف و با مزه، شکل ننه نخودی. چشم‌هاش سرمه ریز، چارقدی گلدار سنجاق کرده زیر چانه‌‌ی خالکوبی شده‌اش. یک بقچه داشت که مدام این بقچه را باز و بسته می‌کرد و با محتویاتش مشغول بود و گاهی هم کشمشی چیزی دهانش می‌گذاشت. اگر باهاش چشم تو چشم می‌شدی با دست اشاره می‌کرد بیا بیا بعد تعارف می‌کرد ولی زود دست‌اش را پس‌می‌کشید، بقیه‌اش را قایم می‌کرد. همزمان لبخند هم می‌زد با دهانی بی‌دندان مثل یک نوزاد به جهان لبخند می‌زد. گوشش نمی‌شنفت و اگر سوالی چیزی ازش می‌پرسیدند جواب نمی‌داد، هر وقت دل خودش می‌خواست با صدایی زیل به زبانی نیست در جهان، نگاه‌اش به بقچه‌اش، یک چیزهایی می‌گفت. و تا ماموران فرودگاه به پرونده‌اش رسیده‌گی کنند یک چیزی می‌بافت. یک میله بی آن‌‌که نگاه کند، لیف می‌بافت. مشتري لیف هم زیاد بود، لیف را می‌داد و خوراکی می‌گرفت.
روزگار گذشته، قبل از حمله‌ی روس‌ها برای ترویج برابری، بی‌بی دوست کنار رود پریان، خانه زندگی داشت و حصیرباف بود. و بعدها در جنگ و گریز برادران طالبان و بمباران هواپیماهای امریکایی برای اشاعه‌ی دموکراسی، عروسي نوه‌اش عزا شد. رودخانه‌ی پریان به قدمت خمیده‌گي بی‌بی دوست، در لشکر کشی‌های بشردوستانه، بین مرز ایران و افغانستان هی عقب جلو می‌رفت. این بود که بی‌بی، ایرانی افغانی و حالا جهان وطن شده بود.

بعد از ظهر یک روز گرم تابستان لعل محمد، بی‌بی دوست را از فرودگاه تحویل گرفته و به خوابگاه زنان آورده بود. لیلا خانم، مسئول پذیرش خوابگاه زنان، هی فهرست را بالا پایین کرد و در ذهن‌اش اتاق‌ها را شمرد، دید جا نیست. لیلا همزبان‌شان بود. افغانی‌ها سخت‌شان بود این طور که این جا رسم است صداش کنند لی‌لی یا لیلا، یا بگویند خانم سیستانی. همه، حتی همکاران کانادایی،‌ صداش می‌زدند لیلا خانم.
لیلا خانم داشت از شیشه‌ی در ورودی نگاه می‌کرد، تاکسی ِ لعل محمد را شناخت. لعل محمد عشقِ ماشین بود. تو و بیرون ماشین‌اش را به زیورهای طلایی، کلمات قصار و آویزهای شرابه دار آراسته بود. و برای هر کدام‌شان یک داستان و خاطره داشت که باهاشان عشق می‌کرد.
لیلا، لعل محمد را می‌شناخت و با هم در مرکز خدمات اجتماعی همکار بودند. البته کار داوطلبانه.
لعل محمد در خانه رفتار درستی نداشت، ایجاد رعب و وحشت می‌کرد. خودش را وحشیانه می‌زد،  بچه‌ها می‌ترسیدند و جیغ می‌زدند و همسایه‌ها پلیس خبر می‌کردند. و بعد تعهد می‌داد و امضا می‌کرد که در جلسه‌های خودیاری شرکت کند.
و بعد از مدتی در عوض برخورداری و شرکت در جلسه‌های طولانی با مشاورها و روانکاوها، باید در مراکز مددکاری کار می‌کرد. و حالا پناهنده‌ها را از فرودگاه تحویل می‌گرفت و می‌آورد خوابگاه.

لیلا خانم هی این ور آن ور تلفن زد، جا نبود. در کانادا این طوری نیست که خدا وکیلی یکی را بچپانی یک جایی. قوانین خوابگاه سخت و محکم است و باید دقیق اجرا شود تا جان پناهنده،‌ در پناه و در حفاظ باشد. سوپروایزرها هم می‌گویند این مشکل من نیست. در کشورهای پیش‌رفته، لازم نیست که آدم‌ها دلسوز باشند و همدردی کنند، خودِ سیستم و قانون، قاطع و انسان دوستانه است. لیلا خانم قبلا هم در این شرایط قرار گرفته بود، می‌دانست باید بی‌بی دوست را برگردانند فرودگاه، و باز روز از نو و روزی از نو. و باز مددکارها هی مددکاری کنند و این پرونده‌ی قطور را هی زیر و رو کنند و بی‌بی هم بی‌اعتنا به همه‌شان هی ببافد و ببافد و با بقچه‌اش حرف بزند.
لیلا داشت پرونده‌ی بی‌بی دوست را زیر و رو می‌کرد و هی تلفن می‌زد، چشم‌اش افتاد به زادگاه بی‌بی دوست، به خطٌه‌ی رودخانه‌ی پریان. اسم‌ها گاه قدرت مقهور کننده‌ای دارند به آنی، لیلا رفت کنار رودخانه به جست و خیز و بازی و همان‌طور که گزنه‌ها داغش می‌کردند و پاهاش تاول تاول می‌شد، تن‌اش داغ شد و انگار تاولی در چشم‌هاش جوشید.
بی‌بی دوست داشت به لعل محمد پولکی تعارف می‌کرد و بعد دستش را پس می‌کشید و لعل محمد هم متقابلا ادایش را درمی‌آورد، انگار داشتند با هم گل یا پوچ بازی می‌کردند.
لیلا خانم از آشپزخانه خوردنی آورد و روی نیمکت جا باز کرد. اول ساندویچ آورد بعد دید بی‌بی دندان ندارد. لیلا آمد به لعل محمد بگوید پیرزن را برگرداند فرودگاه که حرف تو دهانش ماند و یک تاول دیگر در چشم‌هاش جوشید. رویش را کرد آن طرف. لعل محمد گفت: غم‌ات نباشد. بی‌بی را امشب سر و سامان می‌دهیم تا فردا خدا بزرگ است. بعد بی‌بی روی نیمکت خوابش برد. تا یک ساعت بعد که ساعت کار لیلا تمام شد. قرار شد سوار ماشین لعل محمد شوند بگردند این ور آن ور. هر کار کردند بی‌بی بیدار نشد. لعل محمد ، بی‌بی را مثل یک دختر بچه بغل کرد برد تو ماشین، تا بلندش کرد، بی‌بی دست‌اش رو هوا دنبال بقچه‌اش بود. روی صندلي عقب جا به جا شد، بقچه‌اش را گذاشت زیر سرش و راحت خوابید. روی صندلي جلو، یکی دو پیراهن افتاده بود و وقتی لیلا نشست گذاشت روی پاهاش و انگار پیراهن‌ها را بغل زد و به خود فشرد. لیلا تازه سیگار ترک کرده بود و بوی توتون براش خوش‌آیند بود.
خوابگاهی دور از شهر، بخش پذیرش آشناش بودند. تلفن نزد، حضوری رفت. آشناش گفت: جا نیست. برای خودت دردسر درست نکن، برش‌گردان فرودگاه. لیلا همان جا پای میز پذیرش، مات شد. لعل محمد، عقب ماشین کنار بی‌بی نشسته بود و داشتند گل یا پوچ بازی می‌کردند. لیلا نمی‌توانست بی‌بی را به آپارتمان خودش ببرد، ساختمان‌شان نگهبان داشت، از نهادهای دولتی بود و همه چیز تحت نظارت. و قبلا هم لیلا خانم از این کارها کرده بود و رو شده بود و بعد تعهد داده بود چون جرم حساب می‌شد.

لیلا زنی میان سال، یکه و تنها بود. اگر به مات شدن‌هاش عادت می‌کردی، دیگر باهاش راحت بودی. از نوجوانی در به در شده بود. پدر و عموهاش پالیزبان بودند. در یک درگیری، روس‌ها به ظٌنٌ جاسوسی سرشان را کردند زیر آب. و خانه زندگی‌شان تار و مار شد و سر لیلا بلا آوردند و بعد روس‌ها گذاشتند تقصیر سربازان ناتو و ناتو هم گذاشت تقصیر  زابلی‌ها که با پدر لیلا دشمنی داشتند.
بعد از پناهنده‌ شدن به کادانا، لیلا سال‌ها پای ثابت درس‌ها و جلسه‌های خودیاری بود.

لعل محمد، بی‌مقصد می‌راند و از میان بلوار پر درخت و سایه‌داری می‌گذشتند. لیلاخانم داشت به زر و زیور توی ماشین نگاه می‌کرد و به عکس نوجواني لعل محمد کنار دریاچه‌ی هامون، لبخند زد. بی‌بی دوست پاشد نشست، پشت سر این‌ها را هی نگاه کرد بعد دست زد به شانه‌ی لیلا و آن دست‌اش را گذاشت لای پاش و ریز قر داد که دست به آب دارد. رفتند تو کافی شاپی، لیلا پشت در ایستاد، خواست بقچه را برایش نگه دارد، نداد. لعل محمد بیرون پا به پا می‌شد، سیگارش را انداخت و به لیلا گفت بی‌بی را می‌برم خانه‌‌مان تا فردا.

لعل محمد در آستانه‌ی چهل سالگی بود وموهاش جو گندمی شده بود. زن‌اش، زرٌین را دیوانه‌وار دوست داشت و می‌دانست بی او نمی‌تواند سر کند. ولی با هم نمی‌ساختند.
روزگار گذشته، پدر زرٌین کنار دریاچه‌ی هامون تشکیلات ماهیگیری و دم و دستگاهی داشت. لعل محمد، زمان نوجوانی‌ مدتی کارگر پدر زرٌین بود.
گرچه هیچ با هم نمی‌ساختند و مدام قهر و تر بودند، شب که می‌شد تا لعل محمد چشم‌اش می‌افتاد به بازوهای لخت زرٌین که بند لباس خواب شل می‌افتاد روش، می‌فهمید عاشق زن‌اش است و با آن شور و خاطرخواهی که می‌رفت طرف زرٌین، هنوز توی تخت نرفته با او یکی شده بود.
 بیشتر دعوایشان هم سر عشق ماشین بودن لعل محمد بود. چون یکسره به ماشین‌خودش و دوست‌ و آشنا ور می‌رفت و دست‌هاش همیشه سیاه بود و لباس‌‌هاش روغنی.
دو دختر خوشگل داشتند، شکل خود زرٌین. عصرهایی که هوا خوب بود با هم می‌رفتند این ور آن ور. یک زنگوله به آینه‌ی جلو آویزان بود، لعل محمد می‌زد زیر آواز و ترجیع بندش یک ضربه‌ی جانانه به زنگوله  و ویژی ویراژ می‌داد. هر چهارتاشان با هم می‌خندیدند و دست می‌زدند بعد می‌رفتند محله‌ی هندی‌ها کنار خیابان، آب نیشکر می‌خوردند. و لعل محمد همانطور که زن‌اش جلوش ایستاده بود، براش پرپر می‌زد و بوی زرٌین دیوانه‌اش می‌کرد.
 اگر رفت و آمدی نبود و فقط خودشان بودند دعواشان نمی‌شد. زرٌین فقط غر می‌زد که چرا می‌روی ماشین‌ این و آن را درست می‌کنی. ولی دوست و آشنا زیاد داشتند و رفت و آمد می‌کردند. هر وقت یکی می‌آمد خانه‌شان، زرٌین همیشه یک بسته زباله آماده داشت که جلوی مهمان‌، لعل محمد را صدا کند بگوید: این بو می‌دهد ببر بینداز.
بعد همان‌طور که  به مهمان‌ها خوراکی تعارف می‌‌کرد هی می‌گفت، هی می‌گفت، می‌گفت: ببخشید هر چه به این می‌گویم میز عسلی لازم داریم، هر چه به این می‌گویم این اتاق کم نور است آن گوشه یک آباژور می‌خواهد، عین خیالش نیست. حالا شما باید توی تاریکی بنشینید و هی دستتان را دراز کنید. انقدر می‌گفت تا مهمان‌ها معذٌب می‌شدند و می‌رفتند. به محض این که مهمان‌ها می‌رفتند، آن‌ها هم مثل خروس جنگی می‌پریدند به هم و زرٌین صداش را می‌انداخت سرش که من پدرم همچین، تو بابایت همچون. به این جا که می‌رسید لعل محمد،عربده می‌کشید و خودش را می‌زد. بعد بچه‌ها وحشت‌زده جیغ می‌زدند، همسایه‌ها پلیس خبر می‌کردند و آبروریزی. یک هفته نمی‌کشید باز آشتی می‌کردند.
یک بار اسباب خنده، توی دعوا و داد و بیداد تا لعل محمد می‌آید خودش را بزند، زرٌین هل‌اش می‌دهد و تا لعل سکندری می‌خورد زرٌین سفت می‌گیردش بعد یکهو بوی زرٌین لعل محمد را دیوانه می‌کند بعد کشان کشان تا تو اتاق خواب داشتند مشغول می‌شدند که پلیس سر می‌رسد. لعل محمد یک دست به کمر شلوار، عرق از پیشانی‌اش می‌چکید، لای در را باز می‌کند و به آقا پلیس چشمک می‌زند.
تا یکی دو روز بعد که مددکار می‌آمد و از زرٌین و بچه‌ها دیدن می‌کرد، تشکیل پرونده می‌داد و برای زرٌین وکیل معلوم می‌کرد و به زرٌین و بچه‌ها می‌آموخت که حق انتخاب دارند. و یکی دو روز بعدتر لعل محمد یک نامه‌ی سفارشی دریافت می‌کرد که به علت ایجاد رعب و وحشت در خانه، در اسرع وقت خانه را ترک کرده و خود را به اقامتگاه تأدیبی معرفی نماید. و یک نامه‌ی ضمیمه که خرج و مخارج بچه‌ها را سر موقع به کدام حساب واریز کند. این نامه‌ی ضمیمه، ویرانش می‌کرد. چون خودش از جان و دل برای بچه‌هاش مایه می‌گذاشت.
بعد نامه به دست، سوارماشین می‌شد می‌رفت پارک جنگلی کنار رودخانه. یک جای خلوت پارک می‌کرد و یک دل سیر گریه می‌کرد. بعد دلش باز می‌شد و کم کم دیگر شب می‌شد ومدتی به شب و ستاره‌های نامرئی خیره می‌شد. دوست داشت همین‌طوری بنشیند تو ماشین و هیچ کار نکند. بعد ماشین‌های رفیق‌هاش را که درست کرده بود با رضایت یادش می‌آمد. حالت تشکر آن‌ها را، حالت تعجب آن‌ها از این‌که این‌قدر زود توانسته ماشین‌شان را درست کند، گرمای دست‌شان را که به حالت قدردانی می‌زدند تو پشت‌اش. بعد آینه  را میزان می‌کرد، به خودش لبخند می‌زد، آهنگ مورد علاقه‌اش را می‌گذاشت، بلند بلند باهاش می‌خواند: بیفشان زلف صوفی را...  و ویژی ویراژ می‌داد.
این نوار موسیقی را یکی از مسافرها یادگاری داده بود. پیرمردی بلوچ، بلند بالا، بی‌‌شال و دستار، سیه چرده، سپید موی، آهنگ صداش آهنگ گام به گام محضر آشنایی و بعد از رسیدن به مقصد، به پیشنهاد لعل محمد دوری دیگر در شهر و بعد پیرمرد صفای لعل به خود گرفته یارای پیاده شدن نباشد و این است وهم غربت و دل هرجایی و دوستی یک شبه به قرب هزارساله...

کلیسایی در مرکز شهر، محوطه‌ی بیرونی‌اش این‌جا آن‌جا خود به خود گرم و نرم و پاتوق الکلی‌ها بود. یک زیرزمین بزرگ داشت که مخلوقات بی جا و مکان را به خود می‌گرفت. و آشپزخانه‌اش همیشه شوربای گرم داشت. یک جور بورش روسی با کلم و خامه‌ی معطٌر. لعل محمد گفت برویم آن‌جا.
بی‌بی که خیلی خوشش آمد. السٌلام و علیک یا علی‌بن موسی‌الرٌضا... همان جا دم در گالش‌‌هاش را درآورد زد زیر بغلش  و در و دیوار را دست کشید و ماچ کرد و به شمایل حضرت مسیح و مجسمه‌ی مریم مقدس سلام داد و ایستاد زیر لب به زیارت نامه خواندن. مریم مقدس چشم‌ها فروهشته، اندوه عالم را پذیرا به معجزه‌ی لبخند، التیام می‌بخشید و سینه‌ی گشاده‌ی مسیح، خون چکان در گرو عشق، آبروی جهان هرزه می‌خرید.
راهبه‌ها جا باز کردند و شوربا آوردند. صندلی‌ها قدیمی بود و بلند، لعل محمد بی‌بی را بغل کرد و نشاند پشت میز. بی‌بی به بوی شوربا وعطر خامه، به‌به گفت و تند تند نان ریز کرد برای ترید. لعل محمد و لیلا مدام از بغضی گلو گیر به لبخندی، حالی به حالی می‌شدند. شوربای گوارا نوش جان می‌‌شد و داشت قوٌت می‌بخشید، بی‌بی دوست دستش را گذاشته بود روی مچ دست لعل محمد و  برنمی‌داشت.
 خادم کلیسا قد بلند، با ردایی برازنده و چهره‌ای به قاطعیت سنگ و نگاهی تهی آمد طرف‌شان و آرام دست گذاشت روی شانه‌ی لعل محمد و محترمانه گفت: متاسفانه قبل از ساعت ده باید این جا را ترک کنید. قوانین آتش نشانی حتی یک نفر بیش از گنجایش را جرم می‌شمارد. لعل محمد شروع کرد توضیح دادن و التماس کردن به این مرد خدا و آن وسط بی‌بی هی پولکی تعارف می‌کرد.

لعل محمد یک سیگار به تأنی کشید و رفت تو اتاقک تلفن و به زن‌اش تلفن زد و تو دلش خدا خدا کرد که زرٌین قبول کند. گر چه خودش هنوز در حصر بود و در خوابگاه مردان تادیبی به سر می‌برد و هر روز باید در جلسه‌های خودیاری و غلبه بر خشم  و خودزنی، شرکت می‌کرد اما با زرٌین تماس داشت و روابط حسنه بود. زرٌین سر خانه زندگی‌اش بود و این‌طوری آرامش داشت و درس‌اش را می‌خواند بچه‌ها هم مدرسه‌شان را می‌رفتند و داشتند عادت می‌کردند و می‌دیدند که بیشتر بچه‌های مدرسه فقط با مامی‌شان می‌آیند و می‌روند. گاهی زرٌین خودش دلش تنگ می‌شد و هوا می‌کرد و با لعل به قول خودشان رانده وو می‌گذاشتند. بار آخر بهشان خیلی خوش گذشته بود بطوری که زرٌین اجازه داد لعل شب بماند و رفتند با بچه‌ها دور شهر گشتند و آب نیشکر خوردند. شب‌هایی که لعل محمد می‌ماند، دخترها می‌چسبیدند به باباشان و صبح بهانه می‌گرفتند و مدرسه دیر می‌شد و زرٌین در این فکر بود که این‌طوری بچه‌ها دو هوا می‌‌شوند.

زن‌اش گفت: نه. هر چه لعل محمد توضیح داد و التماس کرد که فقط امشب، زرٌین جیغ کشید: انقدر بی‌بی، بی‌بی نکن، پناهنده‌ها شپشک و درد و مرض دارند. بعد دعوا‌شان شد و لعل نعره زد و با گوشي تلفن محکم زد تو سر و کله‌اش. ولی زود به خودش آمد بعد یکهو سینه‌اش سنگین شد و انگار جغدی جگرخراش نوحه خواند و خاموش شد… خودآگاه و ناخودآگاه همان‌طور که ته سیگار بعدی‌ را زیر پاش له کرد، فهمید که دیگر به آن خانه برنمی‌گردد. سرش را بالا کرد و به ستاره‌ها سلام داد.
گوشه‌ی ابروش قلنبه باد کرد آمد بالا. رفت تو دست شویي ایستگاه قطار، آبی به سر و رویش بزند. خشم فروریخته بود. این اواخر با علاقه به کلاس‌ خودیاری می‌رفت و در بحث‌ها شرکت می‌کرد. کم کم یاد می‌گرفت خودش را جایی نگذارد که از قبل می‌داند ضایع شدن است و در واقع مراحل پیشگیری از رسیدن به مرحله‌ی خشم را می‌آموخت. این‌ها را مرٌبی‌شان با آن چشم‌های آبی و صدای آرام‌اش، استادانه آموزش می‌داد و لعل محمد می‌دید هم‌کلاسی‌ها هم خوب یاد می‌گرفتند و درس‌ها را روان می‌شدند ولی تا از در کلاس می‌آمدند بیرون، عاجز بودند چون تمام وضعیت‌ها برای آن‌ گور به گوری‌ها بالقوه خود ضایع بود و عین نارنجک‌های عمل نکرده همه خشم فروخورده بود و برای پیشگیری باید اصلا بال درآورد و پر زد رفت هوا.

بی‌بی دوست انگار بی‌وقتی‌اش کرده باشد، بقچه‌اش را باز کرد و مشغول شد. لیلا دلش نمی‌خواست برود خانه. لعل محمد زنگوله را زد و ویراژ داد که بروند آب نیشکر بخورند.
 کنار دکٌه‌ای ایستاده بودند، نزدیک به هم. انگار اعضای خانواده‌ای از سرزمین زاولستان، ریشه‌دار در خود، آشنا به حریم یکدیگر. لعل محمد چشم گرداند چهارپایه‌ای پیدا کرد. بی‌بی نشست و دست کشید به سرش و چارقدش را میزان کرد. و آب نیشکر می‌چسبید و بی‌بی دوست، یک نگاه به لیلا، یک نگاه به لعل و خیلی خوشش بود.
از دور صدای همهمه‌ای غیر عادی می‌آمد. شب آخر جام جهانی فوتبال بود. نیمه‌ی اول، آلمان جلو بود و کانادایی – آلمانی‌ها تا خرخره آبجو خورده، از تو بارها ریختند بیرون و سرود می‌خواندند: Deutschland,Deutschland,Über alles  شور جوانی، شور پیروزی، شور غلبه، شور هورمون‌های فزاینده. در هم آمیختن غرٌش سرودخوانان و  امواج تن‌های برهنه از گرما و هیجان. در هم آمیختن شور و شادي همگانی که هی اوج می‌گرفت و افسار گسیخته می‌شد: Über alles in der welt بعد یک دسته کانادایی - ایتالیایی هم از این طرف آمدند رو کم کنی، بلندتر سرود خواندند و پرچم تکان دادند. بعد سردسته‌ی نژاد برتر، تا دسته حواله داد و گفت غلاف کنین بعد یکهو مثل گردباد، دیوار گوشتي سرودخوانان شیهه کشان در خود غلتیدند و دختر و پسر و زن و مرد، زیر دست و پای هم زوزه می‌کشیدند. به آنی لعل محمد، بی‌بی دوست را سر دست بلند کرد ولی از دست‌اش در رفت و بی‌بی رو موج جمعیت دست به دست می‌رفت و از آن بالا مثل شخصیت‌های فیلم‌های فدریکو فلینی بای بای می‌کرد و انگار می‌گفت بیا بیا...
بعد از این که جوانان شورگرفته با رگ‌های ورم کرده، خوب فحش‌های رکیک دادند به هم و به پرچم‌های یکدیگر شاشیدند، کم کم متفرق شدند. فشار جمعیت لیلا را رانده بود طرف کلیسا و لعل محمد را طرفی دیگر. لعل رفت در پلکان قطار زیرزمینی، یک دل سیر خودش را زد.
لیلا به حدس و گمان راه افتاد به طرف همان دکٌه، با لعل محمد همدیگر را پیدا کردند، حالا کو بی‌بی؟

لیلا خانم بقچه‌ی بی‌بی را به سینه‌اش فشرد و نشست روی پله‌ای و مات شد. لعل بغل‌اش کرد و نازش کرد. یک بار دیگر هم همدیگر را بغل کرده بودند. در دوره‌ای از کلاس‌های خودیاری، دو ماهی همکلاس بودند. آنجا شناختند هم را که همشهری‌اند. بعد لیلا یادش آمد که هم مدرسه هم بوده‌اند. راه مدرسه از کنار رودخانه‌ی پریان می‌گذشت. در چادرهای سیٌار سوادآموزي آقا محمد بهمن بیگی، لیلا کلاس ششم بود و لعل کلاس سوم. وقتی یکهو با هم یادشان آمد که معلٌم‌شان، صبح به صبح روی تخته با خط درشت می‌نوشت: "بذر خورشید که پاشیده فلک بر سیستان" مثل زمان کودکی، دست‌هاشان را آوردند بالا و زدند قدش.

لیلاخانم خواست تلفن بزند به پلیس گزارش دهد، لعل محمد نگذاشت، گفت خودم پیداش می‌کنم.  لعل آهسته می‌راند و با لیلا چشم می‌گرداندند. شب به نیمه رسیده بود. سکوت و سیاهي شب بود و نسیم، بوی تلخ و شیرین گل‌های باغچه‌‌های اطراف را می‌پراکند و سینه از حسی گنگ لبالب می‌شد. حسی که در عین گنگی، در خود کامل است. با لرزشی خفیف از کیفی ناشناخته سیٌال می‌شوی و خود را می‌سپاری تا آمیختگی با شب.
در سکوت می‌راندند و همه تن چشم بودند که لعل محمد  زنگوله را زد و گاز داد. سر چهارراهی، بی‌بی دوست با یک جوانک روی زیراندازی نشسته بود و مچ دست جوان، تو دست‌ها و دامنش بود. لیلا جوانک را شناخت، بارها در مرکز ترک اعتیاد دیده بودش. در خوابگاه بند نمی‌شد دوست داشت کنار خیابان سرچهارراه بنشیند و به مردم لبخند بزند. به آدمیزاد نمی‌رفت، شکل فرشته‌ها بود، شکل داجی‌یو پسرک زیبای فیلم "مرگ در ونیز" که وقتی لبخند می‌زد، سپیده‌ی صبح می‌دمید. فقط این داجی‌یو، وقتی می‌خندید دندان‌های شکسته و سیاهش، چهره‌ی نورانی‌اش را رقٌت‌انگیز می‌کرد.
داجی‌یوی ما، پرونده‌اش از پرونده‌ی بی‌بی قطورتر بود. زمان برادر کشي صرب‌ها در بوسنی، در کودکی بلا سرش آمده بود و بعد که سربازان حقوق بشر هلندی در جلو و سربازان امریکایی و ناتو از عقب به وساطت آمدند، داجی‌یو بی‌دریغ، تو دست و بال‌شان بوده و بلا رو بلا سرش آوردند و گذاشتند تقصیر همدیگر.
لیلا خانم بی‌تاب رفت طرف بی‌بی دوست، بقچه‌اش را داد و بی‌بی را بوسید. بی‌بی هی زد تو سینه‌اش قربان صدقه‌ی لیلا رفت و تندی بقچه را باز کرد و یک مشت کشمش به داجی‌یو تعارف کرد و با دست اشاره می‌کرد به لعل محمد که خوش آمدید، بفرمایین. لعل به زبان ولایت خودشان گفت: پاشو پاشو بی‌بی بقچه‌ات را جمع کن و سوار شو. بی‌بی دوست اشاره کرد به داجی‌یو، با چشم و ابرو گفت این هم بیاید سوار شود. هر چه لعل و لیلا با اشاره و ادا واطوار گفتند این خودش دوست دارد این جا بنشیند، بی‌بی می‌گفت نچ و پشت چشم نازک می‌کرد.
خسته و تن کوفته از این شب دراز و دربه دری، لعل محمد به داجی‌یو گفت بساط ات را جمع کن با ما بیا. داجی‌یو در گوش لعل چیزی گفت و از دور دکٌه‌ای را نشان داد و کوله‌اش را برداشت. بی‌بی هم زیرانداز را تکاند، قشنگ تا کرد داد به لیلا که بگذارد توی ماشین و سوار شدند. لعل محمد زنگوله را زد و با آهنگ می‌خواند: بیفشان زلف صوفی را - به پا بازی و رقص آور... به پا بازی و رقص آور... و ویژی ویراژ داد خارج از شهر طرف پارک جنگلی.
بی‌بی دوست خوشحال، مچ دست داجی‌یو تو دستش، عقب نشسته بودند. داجی‌یو از پشت زد به شانه‌ی لعل و دکٌه‌ را نشان داد. لعل محمد اول رفت سراغ دکٌه‌ای بعد رفت نان و کره و عسل و قهوه خرید. رفتند پارک جنگلی کنار رودخانه پیاده شدند. رود آهسته و پیوسته در خود غلتان می‌رفت. بی‌بی دوست، گل از گل‌اش شکفته، کنار رودخانه‌ی پریان، قبراق بالا پایین رفت، بر و بچه‌هاش را صدا زد و اشک‌های لیلا را پاک کرد و دعواش کرد. بعد نگاهی به اطراف انداخت و به اشاره به لیلا گفت برو از تو ماشین زیرانداز را بیاور زیر این درخت پهن کن. بعد از تو بقچه‌اش یک سفره‌ی نقلي زری دوزی درآورد پهن کرد. نان و کره و عسل را قسمت کرد گذاشت چهار طرف‌‌اش.
داجی‌یو سیگاری را زده بود و کنار رود چندک زده با رود غلتان می‌‌رفت. پیراهن لیمویي گشادی تنش‌اش بود تا روی زانوهاش. پشنگه‌ی آب مثل قطره‌های نور روی موهای طلایی‌اش، حریف آفتاب، پلک‌هاش سنگین، خم و راست می‌شد و مثل گلی خودرو عشوه می‌داد به آب گذران.
بی‌بی دوست رفت که بیارش سر سفره، نیامد. بی‌بی، ناز می‌کشید و او عتاب می‌کرد. بعد بی‌بی چهارزانو نشست روبرویش. در سکوت. چشم‌ها فروهشته، سرمه ریز، بعد آرام آرام به معجزه‌ی لبخند و نگاه به بالا با داجی‌یو به گفتگو و داجی‌یو انگار با زبان بی‌بی آشنا، صحبت‌شان گل انداخت و گاهی به شانه‌ی هم می‌زدند و به خنده‌ای ریسه می‌رفتند.
لعل پک‌های عمیق می‌زد و از سیگار کام می‌گرفت، لیلا حلقه‌های دود را به خود می‌کشید. صدای رودخانه بسترشان بود و پرتو خورشید صبح‌گاهی رواندازشان. مچ دست داجی‌یو در دست‌های بی‌بی به طرف سفره آمدند. بی‌بی لقمه می‌گرفت، اول به لعل محمد می‌داد بعد به داجی‌یو. لیلا زانوهاش جمع در شکم، سرش روی بقچه‌ی بی‌بی به خواب ناز رفت.
در قلمرویي بودند که دیگر نیازی به جا مکان نبود. بی پرونده، بی جلسه از آن هم بودند.
 از آنِ سفره‌ای متبرٌک که بذر خورشید دانه‌اش بود و از ملک تا ملکوت، سرزمین‌اش.